این داستانی که میگم دقیق دقیق برا خودم پیش اومده
خودم یعنی همین شیخ المریض
یه شب رفتم تو اتاق بابا و مامانم و افقی رو تخت خوابشون دراز کشیدم
و خوابم برد و مثل اینکه مامانم قبل خواب میاد و چادرش رو روم میندازه که سردم نشه
ساعتای دو یا سه بود
همینجوری که خواب بودم یواش یواش یه گرما دور مچ پاهام و دستام احساس کردم
چشمام رو تا جایی که جا داشت باز کردم
ضربان قلبم شدید رفته بود بالا طوری که صدای تاپ و توپ قلبم رو میتونستم بشنوم
چادر مادرم رو صورتم افتاده بود
و نمیتونستم دقیق از پشتش ببینم چه خبره ولی تا اون حدی که میتونستم ببینم
این بود که چهارتا موجود سیاه دست و پامو گرفتم
نه میتونستم جیغ بزنم نه میتونستم تکون بخورم
از ترس زبونم بند اومده بود
بعد برا اینکه خودمو گول بزنم با خودم با توجه به مستندای علمی که دیده بودم گفتم
حتما پی هاش و اسیدی و بازی شدن مغزمه که فکر میکنم همیچین شدم
همیطوری که با خودم به این چیزا فکر میکردم یواش یواش دیدم دارم از تخت جدا میشم
از ترس داشتم میمیردم نه میتونستم تکون بخورم نه میتونستم فرار کنم نه حتی آب دهنمو قورت بدم
همیطوری میومدم بالا تر تا جایی بالا اومدم که چراق وسط اتاق رو مستقیم میتونستم ببینم احتیاج به بالا نگاه کردن نداشت
شروع کردم انواع عربی و سوره و صلوات و قل هو الله و بسم الله و هر چی که بگید رو تو دلم گفتن
از پیغمبر خودمون بگیرید تا پیغمبر های ناشناخته و ابداعی از خودم میگفتم
هر بار که صلوات و بسم الله میگفتم تو دلم پایین تر میومدم
همیطوری تند و تند میگفتم گوز خوردم و صلوات و بسم الله میفتم
تا اینکه کمرم اومد رو دشک انگار آزاد شده بودم
چون بابام خوابش حساسه و اگه بد بخواب بشه خیلی اذیت میشه بدون سرو صدا و حتی بدون اینکه چادرو از روم بزنم کنار فرار کردم تو حال
حتی جرات نداشتم برگردم پشتمو ببینم که چی بوده فقط فرار کردم
رفتم کنار بابام خوابیدم کمرم رو یواش چسبوندم به کمر بابام
چشمام همش به درو دیوار بود که اگه چیزی دیدم جیغ بزنم
یکم گذشت یواش یواش خوابم برد
دوباره دیدم دور مچ پام گرم شد خودمو چسبوندم به مبلا تا صبح پلک نزدم و همیجوری که تکیه داده بودم به مبلا فقط اینور اونورو نگاه میکردم
و هر بار که تلویزیون یا یخچال برا خودشون قلنج میشکستن من تا مرز سکته میرفتم
این داستان ماله تقریبا سه یا چهار سال پیشه
ترسناکترین داستان های چندخطی
برای خواندن به ادامه مطلب بروید
با صدای چند ضربه به شیشه از خواب بیدار شدم، اول فکر کردم صدا از پنجره میاد، تا اینکه صدا رو از آینه شنیدم...
-------------------------------------------
زنم که کنارم روی تخت خوابیده بود ازم پرسید که چرا اینقدر سنگین نفس می کشم؟ من سنگین نفس نمی کشیدم...
-------------------------------------------
زنم دیشب منو از خواب بیدار کرد که بهم بگه یه دزد وارد خونمون شده. دو سال پیش یه دزد وارد خونمون شد و زنم رو کشت...
-------------------------------------------
با صدای بیسیمی که تو اتاق بچم هست بیدار شدم و شنیدم زنم داره براش لالایی می خونه، روی تخت جابجا شدم و دستم خورد به زنم که کنار من خوابیده بود...
-------------------------------------------
من همیشه فکر می کردم گربه من یه مشکلی داره، آخه همیشه بهم ذل می زد تا اینکه یه بار که دقت کردم فهمیدم همیشه به پشت سر من ذل میزده...
-------------------------------------------
هیچ چیز مثل خنده یه نوزاد زیبا نیست مگر اینکه ساعت 1 شب باشه و خونه تنها باشی...
-------------------------------------------
بچم رو بقل کردم و توی تختش گذاشتم که بهم گفت: "بابایی زیر تخت رو نگاه کن هیولا نباشه" منم واسه اینکه آرومش کنم زیر تخت رو نگاه کردم. زیر تخت بچم رو دیدم که بهم گفت: "بابایی یکی رو تخت منه"...
-------------------------------------------
یک عکس از خودم که روی تختم خوابیدم تو گوشیم بود، من تنها زندگی می کنم...
-------------------------------------------
آخرین چیزی که دیدم، ساعت رومیزیم بود که 12:07 دقیقه رو نشون می داد و این زمانی بود که یه زن ناخون های بلند و پوسیده اش رو تو سینم فرو کرد و با دست دیگش جلوی دهنم رو گرفته بود که صدام در نیاد. یهو از خواب پریدم و روی تخت نشستم و خیالم راحت شد که خواب می دیدم، که چشمم به ساعت رو میزیم افتاد... 12:06.... در کمد دیواریم با یه صدای آروم باز شد...